- تاریخ ارسال : شنبه 27 ارديبهشت 1393
- بازدید : 1351
حرفهای زن جوانی که امید به آینده را از دست داده است؛
دخترم را در زندان به دنیا آوردم
نمیدانم چند تا قرص خوردم؛ اما وقتی چشم باز کردم، در خانهای افتاده بودم که چند پسر و دختر با وضع غیرعادی در آن جمع بودند. میخواستم بمیرم اما به جایش در آن شب لعنتی حیثیت و آبرویم را از دست دادم و دیگر به خانه برنگشتم؛ البته برای برادرم اهمیتی نداشت!
آزاده زنی 30 ساله است که روی بازوها و گردنش جای زخم هایی ناشی از اعتیاد و خودزنی به چشم می خورد؛ زخم هایی که وقتی مواد به او نرسد روی بدنش ایجاد می کند تا درد خماری از سرش بپرد.
درباره خانواده ات بگو.
از وقتی چشم باز کردم، برادرم را پای منقل و وافور دیدم. مادر خدابیامرزم از دست او دق کرد و مرد. پدرم دو ماه قبل از به دنیا آمدن من تصادف کرد و ما را تنها گذاشت. مادرم به دلیل داشتن یک پسر و یک دختر، دیگر ازدواج نکرد و عمر و جوانی اش را به پای ما گذاشت، اما برادرم دقش داد.
برادرت چطور معتاد شده بود؟
نمی دانم شاید به دلیل تنهایی؛ مادرم شب ها در بیمارستان و روزها در خانه های مردم کار می کرد و ما خیلی تنها بودیم. برادرم از نوجوانی به همراه دوستانش معتاد شد، اعتیاد آن قدر برایش مهم است که حتی زن و دخترش هم نتوانستند او را ترک دهند و از او جدا شدند.
ازدواج کردی؟
دو بار به صورت موقت ازدواج کردم؛ از شوهر اولم پیمان یک دختر به اسم ماه گل دارم که 5 ساله است و با مادر شوهرم زندگی می کند. 3 سال پیش وقتی او را از شیر گرفتم دیگر به دیدنش نرفتم، مدت صیغه شوهر دومم هم تمام شده است.
درباره ازدواج هایت بگو.
تازه مراسم سالگرد فوت مادرم برگزار شده بود که یک نفر به خواستگاریم آمد؛ اما برادرم مثل همیشه یا خمار بود یا نشئه و کاری با من نداشت. بماند که آن خواستگار و خانواده اش چه تحقیرآمیز نگاهم کردند و رفتند! یادم هست که بعد از رفتنشان، از خانه بیرون آمدم تا توهین و تحقیرهایی را که یک عمر به دلیل اعتیاد برادرم بر سرم ریخته بود، فراموش کنم. نمی دانم چند تا قرص خوردم اما وقتی چشم باز کردم، در خانه ای افتاده بودم که چند پسر و دختر با وضع غیرعادی در آن بودند. آن شب همه چیز از دست رفت. برای خرج زندگی افتادم در کار خلاف، وقتی اولین بار از زندان بیرون آمدم، پیمان را در پارک دیدم. از روی نفهمی ماجرای زندگی ام را برایش شرح دادم و او از آنجا گفت عاشقم است و من هم خبر مرگم باور کردم! مثل خودم خلافکار بود.
مجرد بود؟
نه، زن و دو بچه داشت. دخترمان «ماه گل» را در زندان به دنیا آوردم. به دلیل داشتن مواد زندانی شده بودم؛ اما وقتی از زندان آزاد شدم، زن و بچه پیمان به خانه ما ریختند و یک کتک مفصل از آنان خوردم. بعد دیگر پیمان را ندیدم. گفتند زندانی است. چند ماه به این در و آن در زدم و هر خفتی را برای سیر کردن شکم دخترم تحمل کردم. پیمان هم وقتی آزاد شد مرا دیگر قبول نکرد و بچه را گرفت و رفت؛ 6 ماه از مدت صیغه مانده بود که جدا شدیم.
با همسر دومت چطور آشنا شدی؟
از او مواد می خریدم. وقتی گفت می خواهد با من ازدواج کند، حرفش را قبول کردم. چاره ای نداشتم؛ نان و جای خوابم تأمین می شد.
او هم متأهل بود؟
نه، مجرد بود؛ اما این قبیل مردها به زنانی مثل من اهمیت نمی دهند. همه خلاف های خودشان را نمی بینند اما مخالفت خانواده را بهانه فرار از ازدواج قرار می دهند و از زیر بار مسئولیت شانه خالی می کنند. او بچه نمی خواست و من هم به خاطر دیدن آوارگی ماه گل بچه دار نشدم.
چرا به خانه پدری ات نمی رفتی؟
بعد از مرگ پدرم، برادرم خانه را فروخت و ارث من و مادر را نداد. مادرم حرفی نزد چون از آرش کتک می خورد و مواد فروش های طلبکار آرش در خانه می آمدند و سرو صدا می کردند. مادرم زن آبروداری بود.
از برادرت خبر داری؟
نه، شاید درگوشه خرابه ای مرده یا مواد می کشد و از دنیا بی خبر است.
خودت چند بار سابقه داری؟
من هم دست کمی از برادرم ندارم؛سرقت، توهین به مأمور، اعتیاد، نگهداری مواد مخدر، رابطه نامشروع، شرارت و ...! بیشتر تیپ پسرانه می زدم، چون این طوری راحت تر بودم و می توانستم شب ها گوشه پارک هم بخواهم!
چرا سرقت می کردی؟
برای تهیه پول مواد مجبور به کیف زنی از پیرزن ها بودم. در اتوبوس، تاکسی یا خیابان! این کار را از پیمان یاد گرفتم، می گفت هر چه آوردی نصف، نصف و من هم هر چه می دزدیدم با او نصف می کردم! البته او گاهی سرم کلاه می گذاشت.
تا حالا به آینده خودت فکر کرده ای؟
آینده؟ مگر زنی مثل من آینده ای هم دارد؟ گاهی تصمیم می گیرم مثل آدم زندگی کنم، اما همیشه شیطان گولم می زند و دوباره بعد از آزادی به سراغ کراک و شیشه می روم. من اراده ای برای زندگی سالم ندارم!