- تاریخ ارسال : شنبه 27 ارديبهشت 1393
- بازدید : 1462
به گزارش برترین ها مجله تماشاگر در یک مصاحبه مفصل و
3ساعته با
«مهدی فنونی زاده»در کمپ ترک اعتیاد صالح آباد به بررسی تمام فراز و فرودهای زندگی عجیب و غریب او پرداخته است. متن کامل این مصاحبه پیش روی شماست:
نخبه های ورزش همیشه قرار نیست در برج های براق و گرانقیمت میزبانمان باشند. زندگی روی این زمین گرد، بالا و پایین زیاد دارد. اوج و فرودهایش فراوانند، پس گاهی لازم است به جای اتوبان های صدر پایتخت، کمربندی های جنوب شهر را بچرخانیم و سر از یک کمپ ترک اعتیاد در بیاوریم. تا از مهدی فنونی زاده - شوتزن بی رحم و وحشتناکی که دروازه الدعایه را از چهار فرسخی باز می کرد - بپرسیم آبی پیجی هفت دوران اوجش را کجای این کمپ جاساز کرده است.گاهی برای رصد کردن یک زندگی باید تا حوالی بهشت زهرا رفت. تا صالح آباد.
قرار گفتگو را شب قبل، تلفنی با مهدی فنونی زاده چک می کنیم. نشانی کمپ را که می پرسیم می گوید: «فرشاد عباسی بلده». عکاسمان را می گوید. عمو فرشاد قبلا برای عکاسی از یکی دو چهره دیگر هم این مسیر را رفته. پس روز مصاحبه راه می افتیم دنبال ماشین عموفرشاد. آزادگان، بزرگراه تهران - قم و ... را به ترتیب طی می کنیم و می رسیم پشت درب های بزرگ آهنی. اتاقک نگهبانی خالی است و فضای آن طرف میله ها هم سوت و کورتر از این حرف هاست که کسی را برای صدا زدن پیدا کنیم. چند دقیقه بعد یک 206 مشکلی سر می رسد و کنارمان می ایستد. پیداست به اندازه ما غریبه نیست (و با او می شودراه و چاه ورود را پیدا کرد. پیاده می شود و عینک دودی اش را برمی دارد. خود آقا مهدی است! می گوید: «رفته بودم مخابرات به کاری داشتم ...» بگو بخند و خاطره بازی را از همانجا شروع می کند تا برسیم به اتاق کوچکی در گوشه کمپ اتاقی که وسعتش بیشتر از 5، 6 متر نیست اما وقتی آقا مهدی 206 را روبرویش پارک می کند و کلید می اندازد به قفل می توان فهمید صاحب این اتفاق اختصاصی باید از میهمان های ویژه کمپ باشد.
آقا مهدی؛ اگر درست یادمان مانده باشد 4 سال قبل بود که دوا درمان کردی و چند ماه بعد هم صحیح و سلامت آمدی دفتر ما. مصاحبه ات هست. ادامه قصه را خودت بگو. چطور شد که دوباره دچار شدی؟
- بله. آذر 88 بود. حدود یک سال پاک بودم بعد کم کم مصرف های گهگاهی شروع شدو گریز می زدم. توی این یک سال اخیر هم که دیگر «گریز» تبدیل شد به «یک ریز»!
- در آن مقطع نیاز به حمایت داشتم ولی کسی حمایتم نکرد باید دستمان را می گرفتند اما ولمان کردند...
- حبیب کاشانی 500 هزار تومان کمک نقدی به من کرد و آن ورزشگاهی هم که می گویید داستان پیچیده ای داشت. آنجا قرار بود واگذار شود به بخش خصوصی که اولویت هم خودمان بودیم.گفتن اینجا را بچرخانی ماهیانه 4 میلیون درآمددارد که حدود 3 میلیون اش هزینه می شود و یک میلیون می ماند برای خودت اما بلافاصله آمدند کنتور آب و برق و گاز وصل کردند و با این شرایط نمی شد از پس هزینه هایش برآمد. یک سال ورزشی بود که 50، 60 تا از این لامپ های پرمصرف داشت. ما باید 6 نفر را استخدام می کردیم کنتور برق را نگهدارند که نچرخد! خلاصه صرف نمی کرد.
- بله، در همان چنده ماه با پیشکسوتان استقلال تمرین می کردم و 10، 11 تا بازی هم انجام دادیم. به عسلویه و امیدیه و خوی و ... سفر کردیم.
- خب شما خودتان مگر اشتباه نمی کنید؟! هر کسی اشتباه می کند، ما هماشتباه کردیم. حالا اشتباه من کمی بزرگتر بود. ما که معصوم نیستیم. البته می گویند«لغزش» برای معتاد سکوی پرتاب است.
- (با خنده) نه. فقط اولین لغزش، سکوی پرتاب است. اگر طوطی وار تکرار شود که دیگر تبدیل به عادت می شود. این اشتباه باید آخرین اشتباهم باشد، به خاطر همین تصمیم گرفتم حداقل یک سال در کمپ بمانم تا محکم و مسلح بروم بیرون. به اصطلاح آنقدر می مانم تا پیمانه ام پر شود.
- خانواده هم هستندبرای خودشان. چیز خاصی که نمی گویند ... الان خوشحالند. دوتا دختر دارم و یک پسر. پسر 22 ساله ام، سوم محرم که من آمدم اینجا، شب بعدش رفت عزاداری نذر کرده بود که اگر من دوباره سالم شوم سینه بزند. الان هم هرازگاهی بهشان سر می زنم. مسئولان کمپ هوایم را دارند، گاهی می روم پیش بچه ها و برمی گردم.
- بله. داود عابدی آمد و یک گزارش برای پارازیت گرفت. برای 90 هم آقای فروزان (گزارشگر برنامه) با علی لطیفی هماهنگ کرده بود که بیایند. علی شوری هم به من گفت و خلاصه آمدند گزارش گرفتند رفتند. از من خواستند من هم قبول کردم.
منظور این است که تا وقتی یادمان می آید، بیماران اعتیاد - چه در زمان مصرف چه بعد از درمان -سعی می کردند بیماری خودشان را پنهان کنند. کمی عجیب نیست که در پربیننده ترین برنامه های تلویزیون جلوی دوربین می ایستید و همه مردم را باخبر می کنید؟
- (قبل از اینکه فنونی زاده به این سوال پاسخ بدهد یکی از اهالی کمپ گوشزد می کند که این اقرار به بیماری، نشانه شهامت است و آقا مهدی با این کار شهامتش را نشان داده...) همان روزی که دوربین 90 آمد خیلی از همدردهای ما که اینجا بستری هستند از دیده شدن فرار می کردند اما من فکر کردم با این کار می توانم به امثال خودم هشدار بدهم که خطر در کنمین آنها هم هست. که مثل من از غرورشان لطمه نخورند. یک زمانی فکر می کردم چون من مهدی فنونی زاده ام، چون ورزشکار تیم ملی بودم هیچ وقت گرفتار نمی شوم اما شدم. حالا سرگذشت من می تواند برای ورزشکارها در هر رشته ای که هستند مایه عبرت باشدو باعث شود بیشتر مراقب خودشان باشند. البته یک دلیل دیگر هم دارم. با این رسانه ای شدن، در واقع یک عهد محکم برای خودم درست کردم. با این حرف هایی که به همه زدم دیگر روی این را ندارم که دوباره لغزش کنم و سراغ مواد بروم.
- خب ... دفعه قبل این آگاهی را نداشتم. الان نسبت به بیماری امآگاهی پیدا کردم. این لغزش برایم تجربه بزرگی شد. این بار همه حواسم را جمع می کنم چون دیگر قرار نیست برگردم. اگر هم برگشتم دیگر اینجا برنمی گردم. دیگر باید برای خودم کفن بخرم و بروم بهشت زهرا!
- نه، من دنبال شهرت و دیده شدن نیستم. همین حالا با اینکه 15 سال است فوتبال را کنار گذاشته ام نصف مردم مرا می شناسند. مثلا وقتی وارتد رستوران می شوم اگر 50 نفر نشسته باشند اقلا 20 نفرشان مرا یادشان می آید. من نیازی به کسب شهرت ندارم.
- خیلی. اغلب شان من را شناخته بودند.
- دورم را می گرفتند و می پرسیدند «شما چرا؟» من هم می گفتم «خب شما چرا؟!» گفتم ما که فرقی با هم نداریم. شما پدر و مادر دارید من هم دارم. شما انسانید، من هم هستم. اصلا احساس تفاوت نمی کردم و برای اینکه آنها هم احساس نکنند کنار بقیه طبق همان برنامه و غذا و خواب و بیداری زندگی می کردم. بهشان می گفتم ما همه مثل همیم، فقط من یک هنری داشتم که آن هم مربوط به یک دورانی بود و تمام شد.
- بله، باید بشوند. این بیماران وقتی از مواد پاک می شوند، از هر کار و حرفه ای شش نخود بلدند! فقط باید دوباره شانس کار و زندگی به دست بیاورند. دولت و شهرداری باید زیر پر و بالشان را بگیرد. حالا ریز یا درشت، هر کسی در اندازه و جایگاه خودش.
- من 30 سال فوتبال بازی کرده ام و تا بالاترین سطح فوتبال کشور رفته ام. شما اگر در یک اداره هم 28-27 سال خدمت کنی با دو سال سربازی می شود 30 سال و بازنشسته آنجا محسوب می شوی. غیر از این است؟ حالا این فوتبال نباید بتواند با 30 سال سابقه آینده ما را تامین کند؟ من توقع زیادی ندارم. اگر بگویند بروم اداره تربیت بدنی را نظافت کنم و حقوق بگیرم، می روم. یعنی خیلی سخت است که امثال من را بفرستند توی زمین چمن و چند جوان و نوجوان را بدهند تا کاری را که بلدیم یادشان بدهیم؟
آقا مهدی؛ نگاه جامعه ما به «اعتیاد» بالا و پایین زیاد دارد انگار. یک زمانی آن را جرم می دانستند و حالا می گویند بیماری است. بعضی ها معتقدند فرد معتاد ناخواسته دچار این بیماری شده و خودش هیچ نقشی ندارد. در مقابل خیلی ها اعتقاد دارند تقصیر اصلی از خود معتاد بوده که با لذت جویی و تفریح کارش را به اینجا رسانده است. شما بعد از این همه تجربه نظرت چیست؟ معتاد، مقصر است یا قربانی؟
- از هر دو نمونه در میان معتادها داریم. بعضی ها قربانی اند و بی تقصیر، برخی دیگر خودشان مقصرند اما به نظر من در حال حاضر اکثر قریب به اتفاق معتادان جزو دسته اولند. یعنی قربانیانی هستندکه از شدت غم و غصه و مشکلات به مخدر پناه می برند. فقط 10 درصد از معتادان هستندکه از فرط دلخوشی و از سر تفریح می روند سراغ مواد.
- جزو همان 90 درصد. آن 10 درصد در رفاه کامل زندگی می کنند، حتی برای تهیه مواد از خانه بیرون نمی روند. درست مثل سوپرمارکت، با یک تلفن تحویل شان می شود!
- سال 77، درست همان سالی که فوتبال را کنار گذاشتم.
- اصلا.
- بله، یک عده سیگار می کشیدند و بعضی ها هم تفریحی مواد می زدند ولی من حتی سیگار هم نمی کشیدم.
- امروزی ها را که بین شان نیستم، نمی دانم.
- آن موقع... حدود 20 درصد بازیکن ها سیگاری بودند.
- 4، 5 نفر.
- نه، کسی قلیان نمی کشید.
- تا زمانی که پرویزخان بودند خبری از این صحبت ها نبود، بعد از آن شروع شد.
- خب مربی بیچاره چه کار می تواند بکند؟ سیگار کشیدن دزدکی که کاری ندارد. دو سه دقیقه می روی یک گوشه می کشی، بعد هم یک آدامس می خوری و برمی گردی. البته برای بازی های آسیایی 1990 زمانی که وارد پکن شدیم، علی پروین بچه ها را جمع کرد و یک تذکر جدی به همه داد چون در دهکده بازی ها همه چیز بود. علی آقا بچه ها را جمع کرد و گفت بالاغیرتا به خاطر من، به خاطر مملکت، رعایت کنید چون اگر ما اینجا قهرمان شویم فوتبال مملکت یک تکانی می خورد که اتفاقا همینطور هم شد. بعد از قهرمانی 90 بود که اوضاع متحول شد و پول به سمت فوتبال آمد. خلاصه علی آقا گفت در این سفر خیلی مراعات کنید چون این قهرمانی به منزله دری است که اگر بازش کنید پشتش بهشت را می بینید.
آقا مهدی؛ وقتی ما را می بری به سال 90 و خاطره آن قهرمانی، یادمان می افتد آن تیم در تمام پست هایش غول هایی داشت که امروز داشتن 3 بازیکن در سطح آنها هم رویاست اما آن ستاره ها سرنوشت عجیبی پیدا کردند. اغلب شان! مجتبی محرمی، شاهین و شاهرخ، سیروس خدابیامرز، ناصر، شما ... انگار یک بشکه باروت بودید، آماده، هم برای آتش زدن رقبا، هم برای سوزاندن خودتان! چطور شد که همگی اینطور خاکسترنشین شدید؟
- ما نسل محرومی بودیم. در زمان بازی پول ندیدیم، بعد از بازنشستگی توجه! من سال 69 به عنوان بهترین بازیکن ایران آمدم استقلال، قراردادم 100 هزار تومان بود. تازه همان 100 هزار را هم چشمم درآمد تا گرفتم. 9 سال تیم ملی بازی کردم فقط یک جفت کفش به ما دادند. برای بازی ملی فدراسیون پول لباس نداشت، به ما گفتندهمان پیراهنی که 3 ماه در تمرین پوشیده بودید بشورید و برای مسابقه بپوشید! بعد از بازنشستگی هم یکهو اطرافمان خالی شد. دیگر کسی ما را نمی شناخت. هیچ کس به ما زنگ نمی زد.
- بعد از ما کم کم فوتبالیست ها پولدار شدند. بعد از بازنشستگی، کسی که پول داشته باشدمی تواند تفریحاتی بهتر از اعتیاد برای خودش پیدا کند. ما پول که نداشتیم هیچ، باید به پول های کلان نسل جدید هم نگاه می کردیم و حسرتش را می خوردیم. من همیشه حسرت این را می خورم که چرا 10 سال دیرتر به دنیا نیامدم. امیر قلعه نویی یک بار به من گفت اگر در این دوره بازی می کردی هر باشگاهی می رفتم می خریدمت 3 میلیارد تومن!
- چرا، ولی درصدش خیلی کمتر است. اینها اگر کج بروند، می روند جزو همان 10- درصد مرفه ای که حرفشان را زدیم. به هر حال ما قشر آسیب پذیری هستیم. این «ما» که می گویم یعنی ورزشکارها و هنرمندان.
- روزی که در نیمه نهایی باشگاه های آسیا دقیقه 120 گل خوردیم و باختیم. با سایپا رفته بودیم نیمه نهایی، بازی در عربستان بود مقابل حریف کره ای. دقیقه 107 یک کاشته را امیر افتخاری قل داد و من با چپ زدم دو بار خورد زیر تاق دروازه و برگشت! بچه ها آمدند سمت من برای شادی گل اما به طرز عجیبی توپ نرفت توی دروازه. گذشت و دقیقه 120 گل خوردیم. دنیا روی سرمان خراب شد. شب آنقدر حالم خراب بود که خوابم نمی برد. اولین سیگار زندگی ام را همان شب کشیدم. هم اتاقی ام - اسمش را ننویسید - سیگاری بود. یک نخ سیگار ازش گرفتم و برای اولین بار کشیدم!
- به خانواده ام. احساس می کنم به پدرم خیلی بدهکارم که البته یک سالی هست مرحوم شده و متاسفانه فرصتی برای جبران کردن ندارم اما مادرم و زن و بچه ام هستند و سعی می کنم این لطمه هایی را که خورده اند جبران کنم.
- باز هم پدرم. البته راهش زیاد از ما دور نیست. همینجا توی بهشت زهرا است و گهگاه می روم سراغش اما دلم برای وجودش خیلی تنگ شده. علاقه خاصی به پدرم داشتم. همیشه دست ما را می گرفت و کمک حالمان بود.
- نمی شود که! جوانی تنها فیلمی است که نه تکرار دارد نه المثنی.
- اگر می شد حتما دوران اعتیادم را از فیلم حذف می کردم. اصلا فیلم را برمی گردانم به زمانی که جوانان راه آهن بازی می کردیم با مجتبی محرمی و ایرج سائلی و ... 4 نفری سوار دوتا موتور می شدیم می رفتیم تمرین. پدرم برای من موتور نمی خرید چون از موتور می ترسید. پیاده می آمدم میدان راه آهن، مجتبی با موتور می آمد سوارم می کرد می رفتیم اکباتان سر تمرین راه آهن. 5 تا یک تومنی هم توی جیب مان پیدا نمی شد اما خوش بودیم.
- (لبخندش نشان می دهد شوخی مان را گرفته اما این بار خیال ادامه شوخی را ندارد. تا اینجای گفتگو با متلک های جالب و شوخی های خاص خودش خیلی از رفقای قدیمی و حتی برادرش مرتضی را یک نوازشی کرده اما انگار مجتبی برایش ارج و قرب متفاوتی دارد) مجتبی لیاقتش خیلی بیش از اینها بود. باور کنید فوتبالیستی روی دست مجتبی هنوز مادر نزاییده است. اگر دلش می خواست بازی کند هیچ کس حریفش نمی شد. هیچ کس در کل دنیا حریفش نمی شد اما خودش نمی خواست. تنبل بود. مجتبی در فوتبال ایران خیلی خاطرخواه داشت.
یک مشت خاطره
یکی از بخش های تکراری در گفتگو با فوتبالیست های بازنشسته خاطرات تمام نشدنی آنها از دوران قهرمانی است. جالب اینکه عظمت بعضی از این خاطرات به مرور زمان بیشتر و بیشتر می شود و خیلی از آنها در طول سال ها تغییر شکل هم می دهند. خاطراتی که به نقل از مهدی فنونی زاده می خوانید، شاید بارها و بارها در مصاحبه های او تکرار شده باشند اما همان تغییر و تحولات ادواری باعث می شوند خاطره ها هنوز هم تر و تازه به نظر برسند. مثلا همین روایت مصدوم کردن راموس که در ورژن های قبلی روند کاملا متفاوتی داشت!
بنشین روی توپ تبریز پیاده شو!
دو سه تا صحنه توی فوتبال دیدم که هیچ وقت فراموش نمی کنم. یکی اش شوت خودم بود! در بازی اردویی تیم ملی از دایره وسط زمین شوت زدم دروازه عابدزاده باز شد. ضربه ام آنقدر شدت داشت که هیچ کس توپ را ندید. همانجا علی پروین به کریم باقری گفت: «اگر بلیت هواپیما برای تبریز گیرت نیامد بیا بنشین روی توپ، مهدی شوت می زند تبریز پیاده شو!»
یک بار هم در ورزشگاه شهید شیرودی بازی می کردیم، پشت دروازه ها پیست دوومیدانی بود و بعدش نرده های سبز رنگ کنار زمین. کریم باوی یک ضربه سر زد توپ رفت خورد به نرده ها و دوباره برگشت توی چمن! فاصله نرده ها از زمین چمن خیلی زیاد بود. قبلش قرار گذاشته بودیم شوت چه کسی آنقدر قدرت دارد که بخورد به نرده های آخر زمین و دوباره برگردد. هیچ کس با شوت نتوانست اما کریم با ضربه سر زد!
سال 1993 دردوحه، یکی از حساس ترین بازی های ایران در مقدماتی جام جهانی جلوی ژاپن بود و همه فکر و ذکر ما این بود که ستاره خط هافبک آنها یعنی راموس برزیلی الاصل را چطور مهار کنیم. به حمید استیلی که بازیکن مقابل او بود گفتم «حمید، همون دقیقه اول بزن ناکارش کن! داور که دقیقه اول کارت قرکمز نمی ده، یک اخطار می گیری در عوض تا آخر بازی راحتی!» حمید دقیقه یک راموس را زد اما اشتباه زد و مچ پای خودش مصدوم شد! دقیقه 2 تعویض کردیم و جای او بهزاد داداش زاده گرفت. نیمه دومدیدم بهزاد اینقدر دنبال راموس دویده که چشم هاش از حدقه زده بیرون. راموس روزی دو پاکت سیگار می کشید. توی هتل دائما با سیگار می دیدم اش! اما خیلی می دوید. دقیقه 60 رفتم پشت سر بهزاد و تا راموس اومد گفتم: «بهزاد ولش کن!» خلاصه بهزاد رهاش کرد و راموس در برخورد با من مصدم شد. وقتی رفته بود بیمارستان گفته بودند این با شورت ورزشی توی خیابون چکار می کرده؟! فکر کرده بودند ماشین بهش زده!
سال 70، یکی دو سالی بود استقلال بازی می کردم. ماه رمضان بود. یک شب ساعت سه، پا شده بودم برای سحری. داشتم وضوع می گرفتم که زنگ خانه را زدند. حاج جلال نصیری بود، رفیق علی آقا پروین. مداح بود حاج جلال. گفت: «با علی آقا احیاء بودیم، دستور داده تو رو ببرم خونه اش» گفتم: «الان که نصفه شبه، بذار فردا صبح» گفت نه. با تی شرت و دمپایی آمده بودم دم در با همان لباس، دست و پایم را گرفت و به زور برد! خانه پروین آن وقت ها آصف بود. محمد 4 سالش بود و نشسته بود روی پای علی آقا. گفت: «من به عمرم دنبال هیچ بازیکنی نفرستاده بودم. حتی دنبال ناصر و فرشاد. پس برو به خودت افتخار کن که فرستادم دنبالت. می خوای بیای پیش ما. بیا پرسپولیس. حرف هم نباشه!» گفتم: «چشم علی آقا. من یه عمری آرزوم بوده شما رو از نزدیک ببینم. حالا چه حرفی دارم بزنم؟» فرداش رفتم باشگاه گفتم می خوام برم. شاهرخ گفت من این تجربه را دارم، بروی بدبخت می شوی. استقلال هم به هیچ قیمتی اجازه نداد، وگرنه من هم یاغی شده بودم.
من از بچگی طرفدار علی پروین بودم، مرتضی طرفدار استقلال بود.حتی به خاطر طرفداری از استقلال سال 56 یک باتوم هم خورده بود اما سرنوشت مان برعکس شد. او رفت پرسپولیس و من رفتم استقلال. توی همان دو سه روزی که حرف رفتنم به پرسپولیس سر زبان ها افتاد، مرتضی حسابی ترسیده بود، بیچاره فکر می کرد اگر بروم پرسپولیس جای او را می گیرم.
انگار نمی فهمیدکه من هافبک دفاعی ام و اصلا هم پست او نیستم! یک بار توی دربی به داد مرتضی رسیدم وگرنه محروم می شد. سال 70 مسابقه ای که ما یک - هیچ بردیم با کله زد توی صورت عباس سرخاب خونین و مالین اش کرد. قبل از اینکه داور صحنه را ببیند دست کردم کمی از خون های عباس را مالیدم توی صورت مرتضی! داور فکر کرد دو نفری زد و خورد کرده اند، فقط یک اخطار داد! مرتضی برادر خوبی است، فقط دوتا ایراد دارد، یکی اینکه عشق دوربین است، یکی هم اینکه زیاد حرف می زند! هزار تومان باید بدهی که حرف بزند، 10 هزار تومان بدهی تا ساکت شود. قبلا وقتی دو نفری دعوت می شدیم به یک برنامه می رفتم، اما دیگر نمی روم. مهلت نمی دهد من حرف بزنم!